طی الارض به چین
طی الارض به چین
میگویند: یکی از سلاطین مقتدر چین، وزیری داشت که بسیار مدبر و دانشمند بود. آن وزیر پسری داشت در کمال حسن جمال و پادشاه به او بسیار عشق و محبت میورزید. خود شاه نیز دختری داشت در نهایت زیبائی و او را نیز بسیار دوست میداشت.
آن پسر و دختر یکدیگر را دیده و عاشق یکدیگر شده بودند، شاه بر این امر مطلع شد و هر دو را احضار کرد و امر کرد تا هر دو را کشتند.
پس از قتل آنها از جهت محبت زیادی که به آن دو داشت بسیار پریشان حال شده و راه چارهای ندید. پس علما و بزرگان را طلب کرد و جریان قتل و ندامت خود را اظهار کرد و از آنها راه چارهای خواست و گفت: «باید در زنده شدن آن دو چارهای بیندیشید و الا همهی شما را خواهم کشت. بدرستی که زندگی به درد من نمیخورد و من همه را قتل عام خواهم کرد »
آنها گفتند: «محال است که مرده، زنده شود».
ولی یکی از آنها گفت: «میگویند در مدینه شخصی به نام حسن بن علی میباشد که اگر او بخواهد، میتواند این دو را زنده کند. »
پادشاده گفت: «تا آنجا چقدر راه است».
گفتند: «شش ماه».
پادشاه به یکی از نوکران ماهر و دلیرش دستور داد که: «یک ماهه آن شخص را نزد من بیاور و الا ترا میکشم و عیالت را اسیر میکنم»
آن شخص که مسلمان بود، ناراحت و غمگین از شهر بیرون رفت. قدری که راه رفت، به چشمهای رسید. از آب آن چشمه وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و روی خود را بطرف مدینه نمود و عرض کرد: «ای آقا! ای فریادرس درماندگان! ترا به حق جد و پدر و مادرت قسم میدهم که راضی نشوی این سلطان، مرا بکشد و عیال مرا اسیر کند، تو خود میدانی که من نمیتوانم شش ماه راه را به یک ماه بیایم و برگردم. »
سپس سر خود را به سجده گذاشت و شروع به گریه کردن نمود.
ناگهان دید شخصی نورانی به او میفرماید: «برخیز».
آن مرد میگوید: «من برخاستم و گفتم: تو چه کسی هستی که نگذاشتی درد دل خود را با آقای خود حسن بن علی علیهماالسلام بگویم؟»
ایشان فرمود «من حسن بن علی بن ابیطالب هستم. گریه مکن! برو به شاه بگو من فلان وقت خواهم آمد. »
آن شخص به قدمهای امام حسن علیهالسلام افتاد و بعد برگشت و پیام را به پادشاه گفت.
پادشاه نیز خوشحال شد و در آن وقت تعیین شده با جمع کثیری از شهر بیرون آمدند.
ناگهان چشمشان به جمال دل آرای آن بزرگوار افتاد.
سپس آن حضرت را با کمال اعزاز، داخل قصر سلطان کرده و پادشاه امر کرد که نعش دختر و پسر را آوردند و جریان را به عرض امام حسن علیهالسلام رساند و خواهش کرد که آن حضرت از خداوند بخواهد آن دو را زنده کند.
امام حسن علیهالسلام دستها را به دعا برداشت و گفت: «خداوندا! به حق جدم محمد مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمهی زهرا و برادرم سیدالشهداء، اینها را زنده بفرما ».
ناگهان هر دو آن دختر و پسر زنده شدند و سپس مجلس عقد بپا شد و آن حضرت دختر پادشاه را به پسر وزیر عقد کرده و عروسی ملوکانهای برپا شد و بعد حضرت مراجعت کردند. [1[
پی نوشت ها:
[1] فضائل امام حسن مجتبی علیهالسلام.
منبع:
Ashoora.ir