همسفر خاطره انگیز
همسفر خاطره انگیز
ساعت 15:30 ظهر رمضان 1435، طبق معمول هر روز، برای کلاس قرآن آماده شدم و رفتم کنار جاده ومنتظر ماشین بودم. از قضا آن روز برخلاف روز های قبل خیلی زودتر ماشین برام شد، سوار ماشین شدم در ماشین رو بستم ماشین شروع به حرکت کرد و من خوشحال از اینکه دقایقی زودتر به کلاسم میرسم که ناگهان جابجایی سریع یک جانور داخل ماشین حواسم را به خود جلب کرد و این نگاه کنجکاو من بود که به سمت جانور کشانده شد تا شاید با مشاهده و کشف آن از ترسی که بر من غالب شده بود رها شوم؛ اما نه، به محض اینکه متوجه شدم همسفرم یک حیوان موذی است نزدیک بود از ترس، غالب تهی کنم از ترس اینکه موش به من نزدیک شود تمام بدم را جمع کردم. اما با جنب و جوش و جابه جایی همسفر زبلم حفظ خونسردی برام واقعا سخت بود با اینکه من شخصی کاملاً ترسو و کم جرأت هستم، ولی چادرم رو محکم گرفتم و به سختی خودم رو کنترل کردم که جیغ نزنم، و سعی می کردم به هر موضوعی غیر از داخل ماشین و همسفر پر جنب و جوشم فکر کنم اما فایده ای نداشت و لحظات برایم به کندی می گذشت، تا رسیدن به مقصد لحظاتی بسیار سختی گذراندم. و موقع پیاده شدن، راننده با تعجب از حضور موش در داخل ماشین با لهجه ی محلی به من گفت:« خویشکگم خودا زانید دل له لی داشتیده؛ خواهرم خدا می دونه خیلی دل و جگر داشتین.» غافل از اینکه بداند در آن لحظات صدای قلب خودم را به راحتی می شنیدم.
مبلغ: توران صیاد پور طلبه پایه سوم