می گریزم از تو به تو
تو آن قدر مهرباني كه حد و حساب ندارد و آنقدر كريمي كه اندازه اي براي آن نمي يابم . خشم تو را هيچگاه نديده ام كه تو همه مهري . واي بر من اگر بخواهم از خشم تو بگريزم . كه كجا مي توانم گريخت ؟ مي گريزم از تو به تو . همانند فرار كودكي ناسپاس به دامان مادر كه او مهربان است . اما تو كجا و او كجا ؟…تو آنقدر با من ” تا ” كرده اي كه تصور مي كنم نديده اي و آنقدر رسوايم نكرد ه اي كه گمان مي برم نشنيده اي .تو آنقدر چشم پوشيده اي كه بي حيا شده ام .اي آنكه مي توانستي رسوايم كني و نكردي .اي دوستي كه پيمان شكستم و تو نشكستي .تو را فراموش كردم و تو مرا به ياد آوردي .تو را ناسپاسي كردم و تو به دل نگرفتي.با اغماضت شرمنده ام كردي و با بزرگواري ات از زشتي هايم گذشتي .اينك به سويت آمدم . با چشمي كه به اشك نشسته و جاني كه شعله ور شرمساري است.در اين شب زيباي رحمت ، از تو چه كم خواهد شد اگر مرا هم به پناهگاه مهر خويش جاي دهي ؟در اين ساعت هاي سرشار از گذشت و آمرزش چه مي شود كه مانند هميشه بي خردي هايم را ببخشي و بدي هايم را ناديده بگيري ؟ اي دوست صميمي ام ! خدا !از هرچه شر و بدي است به تو پناه آورده ام و چه بدي اي بالاتر از گناه كه دارد تمام وجودم را تسخير مي كند ؟از هرمنكر و زشتي گريخته ام و كدام منكر و زشتي زشت تر از آنكه از تو دور افتاده باشم ؟اگر نگاهم كني از تو چيزي كاسته نمي شود و اگرعفوم نمايي از بزرگي ات ذره اي كم نمي گردد .من به اميدي به سويت آمده ام . آيا به آرزويم مي رساني؟…