شهری که نیمی از مردمانش را باید مجروح جنگی دانست.
شهری که نیمی از مردمانش را باید مجروح جنگی دانست.
فرحناز اسماعیلی یکی از اهالی همین شهر (گیلانغرب) که در ۹ سالگی جانبانباز شده شده، هشت سال از مقطع کودکی و نوجوانی خود را در میان شکاف کوهها و تپههای اطراف گیلانغرب زندگی کرده و دوشادوش سایر مردمان شهرش، تا پایان جنگ دیار آبا و اجدادیاش را ترک نکرده است. به این سان در گفتوگو با اسماعیلی، رزمندهای از خیل رزمندگان گیلانغرب را همپای صحبتهایمان داشتیم که هنوز با انبوهی از مشکلات ناشی از جنگ تحمیلی در حال نبرد است. متن زیر متن مصاحبه ایست با خانم اسماعیلی که به لحاظ اهمیت و شان معنوی آن از عرش نیوز، نشر می کنیم.
جنگ برای فرحناز اسماعیلی از چه زمانی آغاز شد؟
من متولد ۱۳۵۳ در شهر مرزی گیلانغرب هستم و قاعدتاً وقتی جنگ در سال ۵۹ آغاز شد شش سال بیشتر نداشتم. در همان ابتدای جنگ، شهر نزدیک به ما یعنی قصر شیرین اشغال شد و آتش جنگ به شکل گلوله باران و بمباران خود را نشان داد. اما گیلان غرب ایستاد. مردان و جوانانش مقاومت کردند و دشمن که نمیتوانست به خود شهر دسترسی داشته باشد، سعی کرد با بمباران مردم را فراری دهد. به این ترتیب خانواده ما مثل خیلی از خانوادههای گیلان غربی به دل کوههای اطراف شهر پناه برد و پدر در میدان جنگ به عنوان پیک رزمندگان و مادر در شرایط سخت کوهستان و نگهداری از چند طفل خود، مبارزهای را آغاز کردند که هنوز پس از گذشت سالها سختی و مرارت هایش در خاطرمان مانده است.
زندگی خانوادهها، زنها، بچهها و سالخوردههای گیلان غربی در دل کوهها و در شرایط جنگی، به نوعی ناگفتههای جنگ تحمیلی به شمار میرود، کمی بیشتر از آن دوران بگویید.
آن ایام هر خانوادهای با کمترین امکانات مثل چادر زدن یا پناه بردن به غارها و شکاف کوه ها سعی میکرد از هجوم مستقیم بمباران دشمن به خود شهر در امان بماند، البته این طور نبود که دشمن ما را در دل کوه ها رها کند بلکه در همان جا هم بعضاً مورد حمله جنگنده هایش قرار میگرفتیم. به هر حال محیط جدید زندگیمان که پنج تا ده کیلومتر دورتر از خود گیلان غرب بود، پناهگاه امنتری به شمار میرفت. در همان جا مدرسه میرفتیم و به همین منظور یک چادر را به عنوان مدرسه دایر کرده بودند. البته به خاطر عدم امنیت در روشنایی روز، شبها هر کدام از بچهها یک فانوس به دست میگرفتند و به مدرسه میرفتند. کمی بعد که فهمیدیم جنگ منحصر به یکی یا دو ماه نیست، مردم جنگزده سعی کردند با خاک، سنگ و چوب درختانی که در منطقه یافت میشد، خانههای محکمتر و دائمیتری نسبت به چادرها برای خود درست کنند.
سرویس بهداشتی ما تنها با یک یا چند گونی خالی تشکیل میشد که از سقف آویزان میکردیم و حکم دیوار و در را برایمان ایفا میکردند. مسلماً در چنین شرایطی ما از کمترین امکانات رفاهی و بهداشتی بهرهای نداشتیم اما به هر حال ماندن و ایستادگی را برگزیده بودیم.
در طول جنگ ما شاهد بودیم که مردم برخی از شهرها مثل خرمشهر یا قصرشیرین به مناطق امنتر رفتند و زندگی در اردوگاهها یا شهرهای بزرگ را برگزیدند، چرا مردم گیلانغرب در همان منطقه ماندند؟
گیلان غرب به مردم مقاومش شهره است. به یاد دارم زمان جنگ یک تیپ مردمی از جوانان شهر تشکیل شد که فرماندهی آن را شهید صفر خوشروان بر عهده داشت. مسلماً با وجود اینکه اغلب مردان شهر به این تیپ پیوسته یا در سایر بخشها به رزمندگان کمک میکردند، خانوادههای متشکل از زنان و کودکان نمیتوانستند منطقه را ترک کنند و به جای دیگری بروند؛ به همین خاطر مردان در میدان جنگ و زنها و کودکان در شیار کوهها و غارها ایستادند.
در مدتی که بین کوهها زندگی میکردید، اگر کسی بیمار میشد چطور به مراکز بهداشتی دسترسی مییافت؟
قابل توجه است که همین الآن هم گیلان غرب از داشتن پزشکان متخصص محروم است! چه برسد به آن زمان که جنگ بود و ما هم، آواره کوهها! به هر حال در آن دوران به خاطر عدم دسترسی به مراکز درمانی هرکس سعی میکرد خودش را درمان کند! مثلاً بارها پیش میآمد که عقرب بچهها را نیش میزد. در این مواقع پیرمرد یا پیرزنها با همان روشهای سنتی ما را درمان میکردند. زمانی که آواره کوه ها بودیم مجروحیتی برای من پیش آمد که میشد با کمی رسیدگی کنترل شود، اما به دلیل نبود امکانات پزشکی عواقب بدی به دنبال داشت.
صحبت از مجروحیتتان پیش آمد، از آن بگویید. اینکه کی و چطور اتفاق افتاد؟
در سال ۶۲ برای مقطع کوتاهی آرامشی نسبی در شهر گیلان غرب حاکم شد. همین امر باعث شد تا ما به همراه برخی از خانوادهها به شهر بازگردیم. یادم است کلاس دوم ابتدایی بودم و در یکی از روزها که توی کوچه با بچهها بازی میکردم، محل زندگی مان مورد بمباران دشمن قرار گرفت. همان جا دو تن از هم بازیهایم به نامهای محمد مهدی و علی به شهادت رسیدند.
من هم به خاطر موج انفجار دچار پارگی پرده گوش شدم، گیج و حیران بودم.به طرف محمد مهدی رفتم که بر روی زمین افتاده بود خون بدنش همه جا را فرا گرفته بود تکانش دادم اما هیچ عکسالعملی نشان نداد و شهادت هم بازی ام را با چشمان خودم دیدم.
در آن بمباران وحشتناک عمهام جیران اسماعیلی و عمو زاده هایم، طاهره و جلال علیخانی (که نام فامیلشان با ما فرق داشت) به شهادت رسید. مجروحیت من در برابر آن همه مصیبت چیزی به نظر نمیرسید. بنابراین با توجه به مصیبت های وارد وکمبود امکانات پزشکی کسی به مداوای جدی من نپرداخت. و ما بخاطر حفظ جانمان باز مجبور شدیم به دل کوهها پناه ببریم. چند روز گذشت، وضعیتم وخیم تر شد؛ به طوری که گوشم شدیدا عفونت کرد، و اکنون بر اثر جراحات وارده جانباز ۲۰ درصد هستم.